چقدر در کتابهای مربوط به روانشناسی درباره ی قدرت عظیم ذهن خوانده بودم و چقدر به سخنرانیهایی پیرامون این موضوع گوش سپرده بودم و چقدر با همکاران سر این مو ضوع بحث کرده بودم که برای موفقیت حتما باید ذهنی مثبت اندیش داشت و هرگز افکار مزاحم و منفی را به آن راه نداد و اینکه اعمال ما در گرو افکار ما هستند و اینکه اگر فکر می کنیم در انجام کاری موفق یا ناموفق هستیم در هر دو صورت درست فکر کرده ایم و این بحث ها بین خودمان بود تا اینکه من به صورت عملی آن را در سر کلاس هم تجربه کردم.
ماجرا از این قرار بود که روزی در سر کلاس پیش دانشگاهی ریاضی که هفت نفر بودند مشغول تدریس ویژگیهای دترمینان در کتاب هندسه ی تحلیلی بودم طولانی بودن و پیچیده بودن درس از یک طرف و خستگی آنها در دو ساعت آخر موجب شده بود که هر کدام از این هفت دلاور به نوعی اظهارنارضایتی کرده و حرفهای ناامید کننده ای بر زبان جاری کنند: آقا من چیزی یاد نمی گیرم. آقا اینها را چه کسی کشف کرده مگر بیکار بوده حالا اصلا به چه دردی می خورد و بالاخره آخری گفت چه چیزهای چندش آوری است. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کردند- چه چندش آور است - و من این جمله ی آخری را که شنیدم دیگر طاقت نیاوردم شروع کردم به صحبت که چرا شما پشت سر هم منفی بافی می کنید ؟چرا تواناییهای خودتان را دست کم می گیرید ؟ شما نباید به این زودی اظهار شکست بکنید و قافیه را ببازید . چرا به جای تلاش و کوشش در یادگیری به محض روبرو شدن با مسائل مشکل دستها را به علامت تسلیم بالا بردید با اینکار ذهن خودتان را از پرذاختن به حل مسئله باز داشته و آن را فلج می کنید . و چرا و چرا و ... تا اینکه آخر سر گفتم بیایید همینجا یک آزمایشی انجام دهیم یعنی یک کارگاه عملی فکر مثبت راه اندازی کنیم و سپس آنها را به دو گروه تقریبا همگون تقسیم کردم یک گروه گروهی که باید مثبت فکر کند و اعتماد به نفس داشته باشد و گروه دوم گروهی که منفی می اندیشند و خود را ناامید از حل هر مسئله ای می دانند . بعد یک ماتریس مشکلی از کتابشان انتخاب کردم و گفتم فقط با ویژگیهای دترمینان که در این جلسه گفته شد دترمینان آن را حساب کنید با این تفاوت که گروه مثبت از همان لحظه به خودشان تلقین کنند که این مسئله مثل آب خوردن است و راحت حل می شود و می توانند بدون زحمت و بکار گیری قدرت فکرشان آن را حل کنند ولی گروه منفی به خودشان تلقین کنند که این مسئله بهیچ وجه حل نخواهد شد و از عهده ی آنها خارج است . هر دو گروه شروع به حل کردند نتیجه ی این آزمایش بعد از چند دقیقه برایم غیر منتظره نبود ولی برای دانش آموزان چیزی شبیه معجزه بود گروه مثبت بلا فاصله مسئله را حل کرده در حالیکه با شگفتی دراین کار مبهوت مانده بودند و باورشان نمیشد که این حاصل فکر خودشان بوده است ولی بشنوید از گروه منفی بافان که زنگ خورده بود ولی آنها هنوز حل مسئله را حتی شروع نکرده بودند.
خوشحال بودم که دانش آموزان با قدرت فکر خودشان و خلاقیت عظیمشان آشنا شده بودند.
یادم می آید سالی از یکی از همکاران با سابقه ی ریاضی در مورد تدریس اصل استقرای ریاضی در بخش اول کتاب و چگونگی انتقال مفهوم آن به دانش اموزان انسانی از او نظرش را پرسیدم و گفتم بهترین شیوه برای تدریس این اصل چیست ؟در جوابم گفت بهترین شیوه این است که اصلا این قسمت را تدریس نکنی . ومن خوب منظورش را در پس همین مطایبه درک کردم .آن همکار حق داشت برای کسی که این تجربه را در کلاس پیش انسانی داشته در هنگام تدریس اصل استقرا او همچون راننده ی اتوبوسی بوده که دانش آموزان را سوار کرده و آنها را از میان باغ و بستانهای ادبیات و شعر و شاعری و طوطی و بازرگان ومثنوی معنوی عبور داده و چشم مسافران را به جمال آنها روشن نموده اما در حالی که دانش آموزان در حال لذت بردن از این مناظر هستند ناگهان ماشین به سربالایی تندی به نام اصل استقرا ی ریاضی می رسد و دیگر هر چه راننده گاز می دهد و ماشین زور میزند فایده ای نداشته و اتوبوس یا در بین راه از نفس می افتد و یا همراه راننده و کمک راننده و مابقی به قعر دره سقوط می کند. وقتی ما برای یادددادن مفهوم واقعی استقرا در کتاب جبر و احتمال برای دانش آموز سوم ریاضی باوجود حل مثالهای متعدد و فراوان با مشکلاتی روبرو هستیم چه اصراری هست بر اینکه حتما دانش آموز انسانی هم فقط در یک صفحه ی کتاب و حل یک مثال با این اصل آشنا شود . من نمی دانم کسانی که این کتاب را درآورده اند خودشان در هنگام تدریس آن از چه متد و روش ابتکاری استفاده می کنند که دانش آموزی که در پیش و پا افتاده ترین مباحث ریاضی کاسه ی چکنم چکنم به دست می گیرد این اصل مهم و پیچیده را در حدود نیم ساعت مثل طوطی کچل آن مرد روغن فروش که با مشاهده ی مرد کچلی نطقش گویا شد او هم با مشاهده ی قیافه ی معلمش که از فرط توضیح و تکرار کچل شده است بالاخره فرا می گیرد وریاضیدان می شود. فکر می کنم یک بازنگری در این کتاب لازم و واجب باشد.
سال پیش بود که در جریان نقل وانتقال نیروهای آموزش وپرورش با درخواستم درزمینه ی انتقال به شهر بشرویه ازمنطقه ی عشق آباد برای چندمین بار متوالی مخالفت شد . با این تفاوت که در آن سال در کمال ناباوری همکار دیگری صرفا با یکسال سابقه و امتیاز کمتر با درخواست انتقالش موافقت شد و من تا به خودم بیایم که چه اتفاقی افتاده مرغ از قفس پریده بود و پیگیریهای من هم به نتیجه نرسید .
خلاصه روزهای اول سال به خاطر تضییع حقم حسابی پکر بودم و دست ودلم به کار نمی رفت . خدا نگهدارش باشد دفتر دار دبیرستان علامه طباطبایی مرد نکته سنج و ظریفی بود – همین امسال بازنشست شد- وقتی ناراحتی مرا دید گفت :می دانی آقا مهدی دنیای امروز به گونه ای شده است که اگر بخواهی کارت راه بیفتد و خرت از پل بگذرد باید پنج پ داشته باشی و من هاج و واج نگاهش کردم که چه می خواهد بگوید و او ادامه داد باید پررویی و پز و پلو و پول و پارتی داشته باشی حالا بگو ببینم کدامیک از اینها را دارا هستی پسر جان . و من ماندم که چه بگویم هیچ کدام از آنها را نداشتم و جوابی هم نداشتم که بدهم. به خانه که رسیدم مدام در فکر این سخنان بودم و فکر می کردم .ناگهان فکری مثل برق از ذهنم گذشت: آقا مهدی غصه چرا ؟ تو مگر بی کسی مگر تو خالقی نداری ؟ مگر تو پروردگاری نداری ؟ خدای من چه می شنیدم پروردگار .
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم من یک پ داشتم که تمام پ های دیگر در مقابلش موجوداتی ترحم برانگیز و بی اراده و ناتوان بودند . بتهایی بودند که دل انسانهای غافل را تبدیل به بتخانه کرده بودند . من پروردگار را داشتم ، مالک آسمان و زمین،قادر مطلق، او که جنود آسمان و زمین در اختیار اوست ، او که تا نخواهد نمی شود.
احساس آرامش کردم و براو توکل نمودم و می دانم او برایم کافیست و می دانم با توکل بر او هر اتفاقی که بیفتد خیر و صلاح من در آن نهفته خواهد بود اگر چه ظاهرش تلخ و ناگوار باشد . او را همیشه زمزمه خواهم کرد و فقط از او یاری می جویم او را دوست دارم.